سرگذشت من (از زبان یک پاک کن)

صورت سفید و برفی داشتم  با اندامی ورزیده و خوب ،روزی از از میان آن همه رنگ های زیبا، دست تقدیر من را انتخاب کرد و مرا مجبور به ترک دیار و دوستان خود کرد.در فکر فرو رفته بودم چرا که در زیر این آسمان لاجوردی دیگر من هم نقشی داشتم گویی گلی زیبا بودم که نور لطیف و زیبای خورشید آرام آرام چشمان کوچکش را نوازش کرده بود .دیگر من وارد عرص وجود شده بودم،امید داشتم بتوانم نقش خودرا به درستی ایفا کنم و سرپوشی بر روی خطای دوستانم باشم.

خانه جدید من یک جامدادی صورتی زیبا با نقش و نگارهای آبی بود،هم نشینان من ،یک مداد قدبلند با پوستی تیره و تقریبا مشکی و با لباسی زرد رنگ با نقش های قهوه ای بود ،همچنین دو خواهر و برادر خودکاری زیبا از خانواده کنکو، که یکی جوانی برومند با کت و شلوار آبی و دیگری بانویی زیبا و آراسته با پیراهنی قرمز بود که خانه جدیدم را برایم دوست داشتنی تر می کردند.

 در سمت دیگر مدادی با پوشش روزنامه ای و با چهره ای خوش فرم و جذاب به من لبخند می زد !و اما بهترین ترین دوست من اتودی با جامه سبز رنگ بود که از همان ابتدا بسیار با یکدیگر صمیمی شدیم ، و در نهایت مردی زیبا با قدی بلند و رعنا و پوستی سفید که مغرورانه به من نیشخند میزد را دیدم که بعد ها فهمیدم او دوست و همکار نزدیک خانواده کنکو بوده است.

سالها گذشت با تلخی ها وشیرینی ها ، در ابتدا مغرور بودم زیرا خطای دوستانم را پاک می کردم و گمان می گردم خود منزه هستم و آنان اند که  همیشه خطاکارن ، اما روزگار سرافکنده ام کرد مغرور بودم و کوچک وحقیرشدم !بعد از آن خود نیز خطاکار شدم به جای پاک کردن اشتباه دیگری،خود اشتباه کردم !لکه ای بر صفحه سفید دفتر نهادم ،خواستم که آن را پاک کنم اما نشد و بیشتر خطا کردم !به تار مویی بند بود من آن را پاره کردم.

دیگر ندیدم چه شد،از خجلی به سویی رفتم!از دوستان خود شنیده بودم که سرانجام ما مردن نیست بلکه سرنوشت ما تنهایی وگم شدن،و یا ذره ذره جدایی تکه هایمان است ،دعا کردم که دیگر به خود غره نشوم و دوباره به دیگران کمک کنم و بتوانم خودرا از این گرداب تنهایی رها سازم!به خوابی عمیق رفتم و بعد از ساعتها به آرامی و با ناامیدی بسیار چشمانم را باز کردم و ناگهان خودرا در جای غریبی دیدم ! در یک جامدادی وصله دار با مدادهایی که بیش از یک یا دوسانت از من بلند تر نبودند.با آن کوچکی که داشتم اما صفحه نقاشی کودکی را پاک می کردم که به تازگی الفبای زندگی را آموخته بود و با آن حقارت من از داشتنم خدارا شکر می کرد

دیگر از سرنوشتم خشمگین نبودم بلکه خدارا همواره شاکر بودم که خوشبختی حقیقی را به من نشان داد. با آنکه قبل از آن زندگی راحت تری داشتم اما تا به حال از بودنم انقدر خوشحال نبودم.

aramdel~

 

The purple Moon/aynaz_hr

این متن ادبی رو سال دوم دبیرستان با موضوع جانشین سازی نوشتم امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و نظراتتون رو حتما بهم بگین❤

فراتر از عشق❤

 وفاداری بی حد

در کشور ژاپن سگ معروفی به نام «هاچیکو» به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای فراموش نشدنی بدل گشت .

هاچیکو سگ سفید نر،از نژاد «آکیتا» بود که در اوداته ژاپن در نوامبرسال 1923 به دنیا آمد.زمانی که هاچیکو دوماه داشت،به وسیله قطار از اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی می رسد،قفس حمل آن از روی باربر به پایین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود،گم می شود و او ازقفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو وآن سو می رود.

در همین زمان یکی از مسافران،هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل می برد و به نگهداری از او می پردازد.

این فرد «دکترشابرو اوئنو»استاد دانشگاه توکیو بود.

پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خودرا به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد.

دور گردن هاچیکو،قلاده ای بود که روی آن عدد 8 نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی،هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است.)و پروفسور نام او را هاچیکو می گذارد.

منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه،به ایستگاه قطار شیبوئی می رفت و ساعت 4 بعدازظهر بر می گشت.هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه پروفسور از او می خواهد به خانه برگردد،هاچیکو نمی رود و او مجبور می شود که خود،هاچیکو رابه منزل برساند و از قطار آن روز جا  می ماند.در زمان بازگشت ازدانشگاه با تعجب می بیند که هاچیکو روبه روی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و باهم به خانه بر می گردند.

ار آن تاریخ به بعد،هر روز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار می رفتند و ساعت 4،هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند.تمام فروشندگان و حتی مسافران،هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه می کردند.

درسال1925 دکتر شابرواوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکته قلبی از دنیا می رود.آن روز هاچیکو که 18ماه داشت تا شب روبه روی در ایستگاه قطار به انتظار صاحبش   می نشیند و خانواده پروفسور به دنبالش آمده و به خانه می بردنش،اما روز بعد نیز مثل گذشته،هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانواده پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند،هاچیکو فرار می کرد و به هر طریقی بود،خود را راس ساعت4 به ایستگاه می رساند.

این رفتار هاچیکو،خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند و در روزنامه ها اخبار زیادی درباره او نوشته می شد و همه می خواستند از نزدیک این سگ     با وفا را ببینند.

هاچیکو،خانواده پروفسور را ترک کرد و شب ها در زیر قطار فرسوده ای می خوابید.فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او 9 سال هر بعد ازظهر روبه روی در ایستگاه قطار منتظر بازگشت عزیزش می ماند و در هیچ شرایطی ازاین انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ1934،در سن 11 سال و4ماهگی،منتظر صاحب مورد علاقه اش باقی ماند.

وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال 1935،تندیس یادبودی روبه روی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد و تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه قطار شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.

در زمان جنگ جهانی دوم،تندیس تخریب شد و در سال 1947 دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعده گاه همیشگی اش بناشد و اگرچه این تندیس جدید،حالت ایستاده دارد و به زیبایی تندیس اول نیست،اما یاد بودی است از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن.

آقای «جیتارو ناکا گاوا»رئیس جمهور وقت ژاپن،انجمنی برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد و تندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد و این داستان حقیقی و باورنکردنی از وفاداری بی حد سگی است که ثابت کرد عشق هرگز نمی میرد و هرگز فراموش نخواهد شد.

باغ خزان زده،همان عاشق دور از یار است. اریش ماریا رومارک

منبع:تو،تویی؟!

 

The purple Moon/aynaz_hr

امید

شخصی را به جهنم می بردند،در راه برمی گشت و به عقب خیره می شد.ناگهان خدا فرمود:

او را به بهشت ببرید.

فرشتگان پرسیدند:خداوندا!چرا؟

پروردگار فرمود:او چندبار به عقب نگاه کرد...او امید به بخشش داشت...

 

از آب و گل چه آید ،جز خطا؟

                                   و از خد چه آید،جز عطا؟

ابوعلی دقاق

 

The purple Moon/aynaz_hr

ملاقات با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی،وقتی«امیلی» به خانه برگشت ،در پشت در خانه اش،پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داست و نه مهر اداره پست روی آن بود!فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آنرا خواند:

 

«امیلی عزیز،عصر امروز به خانه تو میآیم تا تو را ملاقاشت کنم.»  باعشق،خدا

 

امیلی همانطور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود! در همین فکر ها بود که ناگهان یخچتل خالی آشپزخانه اش را به یاد آورد و با خود گفت:من که چیزی برای پذیرایی ندارم ، سپس نگاهی به کیف پولش انداخت،او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت.با این حال به سمت فروشگاه رفت...

یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

وقتی از فروشگاه بیرون آمد،برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برگردد و عصرانه را حاظر کند.در راه بازگشت،زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند،مرد فقیر به امیلی گفت:خانم،ما خانه و پولی نداریم.بسیار سردمان است و گرسنه هستیم.آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟

 

امیلی جواب داد:متاسفم،من دیگر پولی ندارم و این نان و شیر را هم برای مهمانم خریده ام.

مرد گفت:بسیارخوب خانم،متشکرم.و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همانطور که مرد و زن فقیر درحال دور شدن بودند،امیلی درد شدیدی را در قلش احساس کرد.به سرعت دنبال آنها دوید و گفت:آقا،خانم،خواهش میکنم صبر کنید.وقتی امیلی به آن زن و مرد فقیر رسید،سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید،یک لحظه ناراحت شد؛چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.همان طور که در را باز می کرد؛پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.نامه را برداشت و باز کرد:

«امیلی عزیز،از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم.»    باعشق،خدا

منبع:تو،تویی؟!

 

The purple Moon/aynaz_hr